دیروز روز خیلی بدی بود...
اون از اول صبح و سروصداهای مامانم ک بخوابم کرد و بعدازظهر ک با مامانم بحثم شد روی یه چیز بیخود و کلا هم خیلی عصبی بودم دیروز نمیدونم واسه چی...بعدشم کلاس زبان و رد شدن از جلوی اداره پست و احساس اینکه دیگه مرتضی تو این اداره نیست و احساس اینکه یه روزی مرتضی زیر همین سقف و تو همین مکان کار میکرد و زندگی میکرد و فکرش نمیکرد ک بخواد به همین زودی دنیا و تعلقانش ترک کنه و بره از این دنیای لعنتی نامرد...بعدش اونقد غمگین بودم تو کلاس ک بارون و تاریکی هم دامن زده بود و همش احساس میکردم چطوری میشه از شر کلاس راحت شم و کلی غصم گرفته بود ک کی میخواد درس بخونه و کلاس بیاد و تکالیف انجام بده...آره مرتضی رفت و من دارم سعی میکنم به زندگی برگردم و دارم سعی میکنم همون دختر شاد و خندون و پرانرژی همیشگی بشم...همونی ک اگه یه روز نخندم و شاد نباشم همه براشون سوال میشه...دارم سعی میکنم ک همون دختر بشم چون دنیا و آدماش آدمای غمگین دوس ندارن و خودم هم دلم نمیخواد تو غم بمونم...دلم میخواد بتونم رویاهام دنبال کنم و قافیه به دردهای زندگی نبازم...دلم میخواد خوب زندگی کنم...با عشق...با مهر و صداقت و احساس و مهربونی...دلم میخواد آدم مفیدی باشم برای خودم و دیگران...مرتضی عزیزم برای همیشه دوستت دارم و همیشه برام به عنوان یه مرد خوب و مهربون و ارزشمند موندگاری...